الیناالینا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

اون که از گل بهتره.............

محرم آذر90(همراه باعکس)

 دوشنبه روز تاسوعا با یه تصمیم یک دفعه ای البته با تماس هایی که مرتب باباجون اینا میگرفتن وهمش اصرار میکردن رفتیم شهرستان خونه باباجون (مامان)بعداز اون هم رفتیم برای نذری که مامانی (بابا) داشت برای فاتحه ودوباره برگشتیم خونه باباجون (مامان) ومن وخاله ریحانه وخاله سمیه وخاله فرشته (دختر خاله مامانی ) والی گلی بادسته های عزاداری رفتیم بیرون قبل از اینکه بریم بیرون وقتی صدای دسته رواز توخونه شنیدی سریع شروع کردی به حرکات موزون ومیگفتی بریم  دستی (دسته )برقصیم  اینم عکس الی خانوم در شب تاسوعا14آذر 90   خلاصه اینکه شب شد والی گلی بعد ازکلی بازی ساعت 2.30 خوابید وصبح همگی آماده شدیم وبا عمو افشین که همگی مون روتو...
20 آذر 1390

هستی من الینا(عکس)

                   خرگوش کوچولو که عمو حسام برای عید برات هدیه گرفت 12آذر 90   این بافتنی روهم باباجون وقتی رفته بود ماموریت برات گرفت   الی خانومی رفته اون پشت که ازش عکس نگیریم(اااا عکـــســه نگیر) وقتی بابایی رفته بود ماموریت واینجا نبود خواب کیک دیدی ومن و تو باهم رفتیم ویک کیک خریدیم این کیک رو هم خودت انتخاب کردی البته یک بسته شمع ستاره ای هم انتخاب کردی(تبلد تبلد تبلدت بارک) الی خانوووومی ومهمانهای جشن تولد 2سال و6 ماهگی الینا    الی در حال نوازش و ناز کردن مهمان هاش ...
13 آذر 1390

الی در پارک (فجر)

  اولش میترسیدی ولی کم کم بادیدن بچه های دیگه شروع کردی به پریدن تا2 ساعت همش بپر بپر میکردی واینقدر خوشت اومد که دیگه حاظر نبودی تمومش کنی                 تاب تاب عباشی  خدا بچه نندازی اگه میخوای بندازی بغل خاله هالاله بندازی                   عکســــــه نگیر عکسه نگیر (آخه مگه میشدازدختری مثل الینا عکس نگرفت؟)میشـــــــــه؟      ...
9 آذر 1390

محـــــــــــــــــــرم

          دانی از چه رو گاه گاه آید زلزله ، چون زمین هم میكند با نام زینب هلهله . دانی از چه رو گاه گاه توفان میشود ، صحنه جنگیدن عباس اكران میشود . آغاز ماه محرم را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض میكنم   ...
8 آذر 1390

کارهای مورد علاقه الینا

عاشق اینی که با باباجونت (بابا)بازی کنی البته به شرط اینکه کسی مزاحمتون نشه ودیگه جدیدا وقتی میریم سریع میری پیش باباجون ومیگی باباجون چاغا (چراغ) روشن کـــــــن بییم پذایی(بریم پذیرایی) بازی کنیم اپر اپر کنیم(بپر بپر کنیم) بدو بدو کنیم هاپو شو  توپ بازی کنیم  یااینکه باباجون باید بشینه ومرتب برات نقاشی بکشه یا این گیره های رنگی پوشه هایی که عمو حسام بهت داده میگیری دستت وهمش میپرسی این چه انگه ؟(چه رنگه؟)   عاشق هواپیمایی وباباجونم دیروز که رفته بود ماموریت(چهارشنبه 2 آذر)دوباره برات یه هواپیما خوشگل بزرگ خرید البته یه هواپیما سفید عمو رسام برات چند ماه پیش خرید ویک هواپیما قرمز هم باباجون چند وقت پیش برات خرید ...
6 آذر 1390

عروسک من مدل شده

                                  الینای بااحساس درحال فرستادن بووووووووووس                       اینم لباسی که عمو رسااااام از اصفهان براااات خریده بود اوووووله آبی اوشگله(حوله آبی خوشگله)             ...
6 آذر 1390

تولد امیررضا (12 مهر 90)

                                     عمه جان زنگ زد ومارو برای تولد 11 سالگی امیررضادعوت کرد وقتی بهت گفتم همش پشت سرهم تکرار میکردی مامانی بریم تبلد ابزا(امیررضا)وبعد براش میخوندی (تبلد تبلد تبللللللللدت باررررررک) تولد تولد تولدت مبارک وقتی رفتیم تولد امیررضا ترکیدن بادبادک امیررضا شد برات یه خاطره ودیگه مدام تکرار میکردی بادبادک ابزا گفت پووووووک تکید واقعا دختر خوبی بودی واصلا اذیت نکردی وتاچند روز بعداز تولد مدام میگفتی بریم تبلد ابزا بادبادک ابزا گفت پووووووک تکید وکلی ذوق میکردی ومیخندیدی فدااااات بشم من بهت افتخار میکنیم ...
4 آذر 1390

الی خانومی زیارت قبول (مشهدتیر90)

صبح  سه شنبه28تیر ساعت4.30 بیدار شدیم وباخاله ریحانه وبابایی صبحانه خوردیم و آماده رفتن شدیم که خوشبختانه توهم سریع بیدار شدی وآمادت کردم بعدشم رفتیم پائین و منتظرسرویس شدیم وقتی رسیدیم فرودگاه منتظر باباجون اینا (بابا)شدیم وچند لحظه ی بعد باباجون و مامانی وعمو رسام و عمو حسام اومدن دیگه باید سوار میشدیم واز اون به بعدبود که دیگه توعاشق هواپیما شدی و مدام تکرار میکردی بییم هپیما اوووشگله(هواپیما خوشگله)خلاصه اینکه رسیدیم ورفتیم به هتل آپارتمان احسان که خوشبختانه نزدیک حرم وبازار بودعصرهمگی رفتیم حرم تا یه سلامی به آقا بدیم خیلی احساس خوبیه وقتی وارد حرم میشی من وخاله ریحانه ومامانی وتو هم با باباجون وبابایی وعموهات رفتی برای زیارت الــ...
4 آذر 1390

مسافرت شمال تیر 89

1تير 89 بود که باخانواده بابایی ازجمله باباجون اینا ودائی بابایی ودوتاخاله های بابایی وخاله ریحانه که بامابود رفتیم مسافرت که واقعا عالی بود وخیلی خیلی خوش گذشت وخاطره ی خوبی برامون ازش مونده  شب قبلش مابه خاطر تونخوابیدیم وقرارمون شدساعت 4.30 صبح کیانپارس همه اونجاباشیم که مابه خاطر بهونه گیری تو مجبورشدیم 3.30 بریم اونجا که کمی هم معطل شدیم وبعدکه همه اومدن یه جابرای نماز خوندن ایستادن تاخاله بابایی از شهرستان برسه تا بقیه راه رو باهم باشیم خلاصه اینکه حرکت کردیم ویه جایی برای ناهار ایستادیم راستی خاله بابایی قراربود ناهارمون روبیاره که تانصفه های راه یادش اومد که ای وای بی ناهار شدیم وناهار خونه مونده اینم یه سوژه شدبرای مسافرت...
1 آذر 1390
1